بسم الله الرحمن الرحیم
صبح ها با علی می رویم جلسه. لطف خدا شامل حالمان شده و محل تشکیل جلسه، خیلی خیلی به خانه مان نزدیک است. نمی دانم چطور شکر کنم. وقتی به نعمت های خدا فکر می کنم دچار اضطراب می شوم؛ بماند. روزهای پیش، گاهی علی دیر از خواب بیدار می شد یا می گفت که دوست ندارد بیاید جلسه و من هم انگار بدم نمی آمد در خانه بمانم، ما اینطوری کفران نعمت می کنیم دیگر. با خودم می گفتم: من که چیزی نمی فهمم و همه اش باید به علی برسم و انواع بازی ها را برایش طراحی و اجرا کنم. اگر خانه بمانم، بهتر می توانم از وقتم استفاده کنم... چه خیالی اصلا هم بهتر استفاده نکردم!
خلاصه دو روز پیش بود که یکی از دوستانم که هر روز صبح پسر 8 ساله اش را می فرستد کلاس های مسجد و با پسر یکسال و نیمه اش، اول وقت در جلسه حاضر می شود، حرفی زد که حسابی پشیمان شدم. می گفت که در دوران مجردی، به جلسات حاج آقا تُرکی می رفته است. من ایشان را نمی شناسم ولی فکر کنم که نزد اصفهانی ها شناخته شده هستند. حاج آقا می گفتند که دو تا چیز ویتامین بچه هاست:
اول زیارت امامزاده ها
و دوم جلسات سخنرانی، ولو این که خودتان هم هیچ چیز نفهمید ولی بچه ها را ببرید تا در آنجا بازی کنند.
استاد خودمان هم همیشه می گفتند که بچه ها اینجور جاها نیایند، کجا بروند؟ و به کسانی که از سروصدای بچه ها شکایت می کردند، می گفتند: شما باید چنان حضور قلب داشته باشید که بچه ها حواستان را پرت نکنند.